زندگی به سبک خودمانی

فعلاً شرح حالی از یک عاشقانه ی آرام ِترشِ تمشکی...

زندگی به سبک خودمانی

فعلاً شرح حالی از یک عاشقانه ی آرام ِترشِ تمشکی...

رقص ماهی در بطن

آخر هفته پیش را شمال بودیم، خانه مامان و بابا. گفتیم تا من سنگین نشده ام زودتر برویم یک سری بزنیم... اولین حرکات محسوس دخترک که می شد با اطمینان بگویی دیگر خود خودش است را آنجا احساس کردم... به روایتی در 22 هفته و 3 روز... البته چند باری قبلترش یک احساس هایی داشتم ولی واقعا به این وضوح نبود، چه حس نابِ شیرینی... عجیب و عزیز و دوست داشتنی... رقص ماهی در بطنم..

از پله های خانه مامان که بالا می رفتم ناگهان یاد زمستان 91 افتادم و خاطره روزی که الف با خانواده برای خواستگاری می آمد... پنج سالی از آشناییمان در کانون تاتر دانشگاه و سه سال و نیم از شروع رابطه ای شیرین می گذشت... زنگ خانه را که زده بودند خواهرم از در ورودی نگاه کرده بود و گفته بود "آخیییی الف و ببین که داره از پله های خونمون می یاد بالا...". تصور اینکه "الف"یک  روزی پس از شش ساعت رانندگی و تعویض لباس در پستوی یکی از کوچه های شهرمان زنگ آن خانه را زده و از آن پله ها آمده بالا برای خواستن من و خواستن این زندگی و شاید خواستن لذت این لحظه شیرین، معجونی از عشق و شادی را وارد وجودم کرد....

اینکه عشق حد و مرز ندارد حرف جدیدی نیست ... با آنکه شاید در نگاه اول اصلا به چشم نیاید، ولی خوب که نگاه کنی می بینی خیلی قشنگ است که آنکه را دوست داری روزی دست پدر و مادرش را بگیرد و لباس های پلو خوریش را کاور کند و در صندوق عقب ماشین بگذارد و راه بیفتد سمت شهر تو ... و بعد چند ساعت رانندگی در شهر سراغ گلفروشی و شیرینی فروشی را بگیرد و دست آخر در کوچه دنجی لباس خواستگاری بپوشد تا وقتی زنگ خانه تان را می زند مرتب و منظم و پدر زن و مادر زن پسند باشد...

الف عزیزم مهر ماهی است و برعکس من که آذری ماهی ام و عاشق رمانتیک بازی ، حد و اعتدال را ترجیح می دهد... اینها را دیگر توی آن سه سال و نیم دوستی نزدیک، خوب فهمیده بودم... ولی توی این دو سال و اندی زندگی شاید هر روز بیشتر از دیروز تلاش کرده تا آنی باشد که می خواهم... 

از حال و روز این روزهایم که همچنان می روم سر کار... خدا قوت دهد تا آخر شهریور را می روم هر چند واقعا کارم برایم خسته کننده شده ولی برای استفاده از مرخصی زایمان باید تا آخر هفت ماه بروم... قبلترها شنیده بودم که وقتی دختر باردار باشی زشت می شوی... خیلی تلاش کردم که به خود تلقین کنم اینا همه اش حرف قدیمی و الکی است ولی لعنتی این دماغ پت و پهن و سرخ شده و این صورت و چشمهای پف کرده ی قشنگ را کجای دل تلقینم بگذارم آخر...

خدای بزرگم که همیشه در روزهای خوب و بد غافلگیرم کرده ای، دخترکم را به دستهای مهربانت می سپارم... او را سالم در آغوشم بگذار...