-
این روزا
شنبه 14 بهمن 1396 15:19
سلام این روزا خیلی درگیر ادیت عکس های ترمه هستم... ادیت عکس ها تقریبا دیگه تموم شده و مونده طراحی ژورنالش... یه برنامه تبلیغاتی هم تو ذهنم هست که احتمالا یه جلسه عکاسی برای تبلیغات داشته باشم... چند روز پیش هم فهیمه تماس گرفت برای عکاسی از پسرش... فهیمه دختر همسایه روبروییه که پسرش شهریور به دنیا اومد.. اون موقع هنوز...
-
اولین سفارش کاری
چهارشنبه 20 دی 1396 23:11
سلام جمعه پیش اولین کار عکاسیم رو گرفتم. عکاسی از یه دختر ۸ ماهه گوگولی... هزار ماشالله خیلی ناز و خوردنی بود.. خوبیش به این بود که تو کرج بود و راحت با اسنپ رفتم... نرگس هم خودش جداگونه اومد... هفته قبل از جلسه عکاسی همش در حال خرید ملزومات بودم از پارچه و تور و سبد و خز بک گراند بگیر تا ساخت تاج و گلسر... خلاصه سرم...
-
خاله نگات
یکشنبه 10 دی 1396 15:21
سلام وقتی تصمیم گرفتم برم کلاس عکاسی خیلی سرچ کردم از طرفی مسیر و ترافیک تهران کرج باعث می شد بیخیال کلاسای تهران بشم و از طرف دیگه دلم می خواست اگه هم کلاسی می رم واقعا کاربردی باشه و در نهایت پشیمون نشم... کلی تو نت سرچ کردم و دیدم بهترین جا تو کرج مجتمع فنی تهرانه و وقتی پیگیر شدم متوجه شدم هزینه اش ۱۶۰۰ هستش... و...
-
نوا و زلزله
یکشنبه 3 دی 1396 18:43
سلام جمعه ای که گذشت آزمون وزارت بهداشت دادم، متاسفانه دروس تخصصی همش از بیوالکتریک سه تا از تخصصی ها رو که می شد بخوونم ازش کلن ۱۰ تا سوال اومده بود... ۶۰ تا سوال تخصصی این سه تا درس ۱۰ تا فقط بقیه هم که هیچی کلن... عمومی هاش ولی بدی نبود... چهارشنبه شب حدودای ۱۱ و نیم شب زلزله اومد، کرج و تهران... تو کرج شدیدتر بود...
-
آیا بگیرم؟!!
پنجشنبه 23 آذر 1396 15:12
نوا از ۱۷ ماهگی اش تقریبا به پی پی می گفت بی بی... مثلا اگه یکی می رفت توالت اشاره می کرد می گفت بی بی... یا اگه خودش پی پی می کرد... دیگه کم کم به مرور زمان حرفه ای تر شد و اکثرا وقت پی پی اعلام می کرد... یه مدتی هست که احساس می کنم کم کم آمادگی جدایی از پوشک رو داره ولی واقعیت اینه خودم هنوز آمادگی ندارم و یکم...
-
تولد دو سالگی دخترک
دوشنبه 20 آذر 1396 00:59
سلام مدتها بود که ننوشته بودم اینجا... نمی دونم چرا اینقدر تنبلی می کنم من آخه.. . جمعه ۱۷ آذر برای نوا جشن تولد گرفتیم... جشن دو سالگی اش... تاریخ تولد خودش اواخر صفر بود و همزمان با شهادت ها.. بنا شد هفته بعد بگیرین که زندایی بابای الف فوت کردند(روحشون شاد) و بابای الف رفتند اصفهان... کلن فامیل الف اینا مخصوصا پدری...
-
اجازه بده..
یکشنبه 30 مهر 1396 00:00
سلام نوا رو پامه دارم می خوابونمش... این روزا وقتی می زارم رو پام گردن درد می گیرم... حالا چه ربطی داره نمی دونم ولله... اخیرا تصمیمم برای کسب درآمد از طریق عکاسی رو جدی تر کردم فعلا یه پیج تو اینستا گرام ساختم و یه کارت طراحی کردم که هنوز فرصت نشده بدم چاپش کنن... دوس داشتم هم عکاسی کودک انجام می دادم هم پرتره ولی...
-
کلافگی
چهارشنبه 22 شهریور 1396 00:17
سلام امروز کلاس فتوشاپ داشتم... نوا پیش خواهر موند... یکم افکارم به هم ریخته است... هم اینکه الف نیست و رفته اثفهان... هم نوا خیلییی خیلییی نق می زنه و هر لحظه به من می چسبه... به هیچ عنوان حاضر نیست خودش با اسباب بازیش بازی کنه و یکم سرگرم بشه... هم دپرشن تو خونه موندن و .... و هم یکسری مسائل دیگه که خیلی دوست ندارم...
-
عروسی تو عروسی
دوشنبه 20 شهریور 1396 16:32
سلام امشب عروسی یکی از پسر عمه های الف... تو اصفهان... پنج شنبه هم عروسی یه پسرعمه دیگه اشه... الف ظهری با اتوبوس رفت اصفهان... من و نوا بنا بود چهارشنبه با هواپیما بریم چون من فردا عصر کلاس دارم ولی از اونجایی که جمعه عروسی دختر دایی منه و یه جورایی باید جمعه صبح برمی گشتیم دیگه رفتن ما کنسل شد و بنا شد الف ماشین...
-
عروسک من...
دوشنبه 13 شهریور 1396 15:38
سلام چند شب پیش رفته بودیم بیرون یه مغازه اسباب بازی فروشی کوچیک دیدیم که از این کوله های بچگونه داره که روش عروسکیه... یه مدت دنبالش بودم که برای نوا بخریم... رفتیم تو داشتیم مدلاشو بررسی می کردیم... مغازه چون کوچیک بود از همه جاش استفاده شده بود و اسباب بازی چیده بود... در ورودی هم که به داخل باز می شد پشتش یه سری...
-
هاس می گی؟
پنجشنبه 9 شهریور 1396 02:00
سلام این روزا سردرگمم... نمی دونم راه درست کدومه و باید چی کار کنم... از طرفی به عکاسی علاقمندم و بدم نمی یاد شروع کنم و به صورت جدی و به شکل یه حرفه بهش نگاه کنم و از طرف دیگه همش به سوابق درسی و کاری قبلیم فکر می کنم و دلم می سوزه... دیشب گشتم تو نت شرکت های تجهیزات پزشکی تو کرج رو سرچ کردم و خاستم واسه چندتاشون...
-
دخترکی که خواب دیده
سهشنبه 31 مرداد 1396 02:40
تو آشپزخونه بودم که صدای گریه اش اومد... داشتم ظرفای شب قبل رو تو ماشین می چیدم... در راه اتاق صداش کردم که بدونه هستم و دارم می یام... در اتاق و باز کردم ژولی پولی و خواب الود اومد بغلم... همینجور که قربون صدقه می رفتم و ماساژش می دادم بغلش کردم آوردمش تو سالن رو مبل نشستیم... گفتم مامانی صبحت بخیر... خوبی؟... گفت...
-
منونم!!
دوشنبه 30 مرداد 1396 01:12
سلام مدتهاست که اینجا چیزی ننوشتم... البته باید بگم که حال همه ی ما خوب است... این روزها کمی تکراریه و گاهی کسالت بار برای من... دیگه داره دو سال می گذره از خونه نشین شدنم و یه جورایی این موضوع اذیتم می کنه... شرایط الانم جوریه که پیدا کردن یه کار مناسب برام سخته.... از طرف نوا هنوز کوچیکه برای مهد رفتن و من اینجا کسی...
-
سلام ۹۶
شنبه 2 اردیبهشت 1396 16:14
سلام... سال جدید مبارک... یه مدتیه ننوشته بودم... نوا خیلی شیطون شده و واقعا سه نفر لازمه که پا به پا همراهش باشند... یه مدتی هم که درگیر خونه خریدن بودیم و شکر خدا انجام شد و الان تو مراحل گرفتن وام هستیم... دیگه خود عید هم سرشلوغی های خاص خودشو داره دیگه.... تعطیلات سال نو به روال هر سال یک بخشی رو شمال بودیم و یک...
-
این روزا...
سهشنبه 3 اسفند 1395 17:35
سلام این روزا یکم درگیر بودم آخر هفته ها دنبال خونه بودیم و مریضی دخترک هم سه هفته ای طول کشید... شکر خدا چند روزه که بهتر شده ... یه خبر بد داشتم که خیلی ناراحتم کرد.... آزمون علوم پزشکی که حد نصاب نمره رو اورده بودم برای مصاحبه دعوت نشدم... فعلا که مسئله کارم در هاله ای از ابهامه... راستش با وجود دخترک تهران رفتن و...
-
درگوشی...
شنبه 16 بهمن 1395 01:47
دخترک کلن تیریپ جدی داره اون اولاش که به زور یه لبخند خشک و خالی تحویلمون می داد بعدشم هر صد سال شمسی یه خنده صدا دار از خودش در می کرد... تو حرف زدن هم همینجور خسیسه... خیلی از کلمه ها رو خوب بلده بگه ولی تا ضرورتش رو احساس نکنه نمی گه... یا مثلا چندین بار بهش یه کلمه ای رو می گم که بگو.. نمی گه... یه ربع بعد عروسکشو...
-
آخه شش صبح و ماشین لباسشویی آخه..
چهارشنبه 13 بهمن 1395 08:12
دخترک مریض شده... پنج شنبه عقد دختر دایی ام بود.. مامان و بابا و خواهر از شمال اومدند... من و دخترک باهاشون رفتیم واسه سر عقد و همسر کمی دیرتر اومد خونه مادر داماد... خیلی خوشحال شدم داماد به نظر پسر خوبی بود هم مهربون و خوش اخلاق هم اینکه دختر دایی رو خیلی دوست داشت... اینو از رفتار و سکناتش می شد فهمید... احساس می...
-
آدم باید خوشبو باشه...
سهشنبه 28 دی 1395 00:55
سلام امروز روز خوبی بود... خوب و شلوغ... امروز با چند تا از مامانایی که بچه هاشون همسن دخترک هستند خونه یه دوستی مثل خودمون دعوت بودیم... اولین بار بود که تعدادمون هفت نفر بود... هر بار چندتامون نمی شد بریم سر قرار... هفت تا بچه قد و نیم قد... مثل مهدکودک شده بود... خیلی خوش گذشت... دخترک شادمان می دوید و گاهی جیغ می...
-
دختر خاله و پسرکش
سهشنبه 21 دی 1395 01:19
سلام امروز صبح با دخترک به دیدن دختر خاله ام رفتیم .. پسرک کوچولویش تازه سه هفته دارد... جگری بود برای خودش با آن کش و قوس های طولانی مدتش.. دخترک هم که اصرار و جیغ که کنار نی نی باشد... کلی عکس از نی نی انداختم و حالم خوب بود ... همسر دختر خاله یه جورایی است... از آن آدم های یه جوری.. دکتر است دیگر... چه انتظاری...
-
بعد از سالی و عمری
سهشنبه 14 دی 1395 02:47
سلام از آخرین باری که اینجا نوشتم مدتها می گذره... کارهای روزانه و سروکله زدن با دخترک و رخوتی که این یک سال و اندی خونه نشینی تو وجودم نشونده شاید دلایل کافی واسه اینهمه غیبت نباشه ولی خوب اینم خودش دلیلیه دیگه... دخترک ما الان یک سال و یک ماه و هفده روزشه و فقط خدا می دونه که چه شیرین و چه قنده... این روزا کل خونه...
-
نوای عاشقانه ما
چهارشنبه 11 آذر 1394 07:33
باید بیایم اینجا یا شاید هم جایی فقط مخصوص خودت از تو بنویسم... باید هرچه زودتر میان این همه وقت نداشتن هایم، وسط هزار و یک کار ریز و درشت و لابلای بدو بدو های این روزهایم بگردم و پیدا کنم آن یکی دو ساعت زمان ناب غنیمت را و برایت بنویسم جان شیرین من... عسلک من... چای دارچین داغ قند پهلوی من در زمستان... شربت کاسنی و...
-
دخترک
سهشنبه 26 آبان 1394 07:49
امروز دقیقا شش سال و یک ماه از آن شب مهر ماهی مهربان و آرام که با هم یکی شدیم می گذرد... همان روزی که برای اولین بار دستم را در دستت گرفتی .... اما امروز بناست که آخرین روز دو نفره مان باشد... فردا دخترک وارد این عاشقانه تمشکی می شود.. بنا بود اگر همه چیز درست پیش برود و بخواهم طبیعی زایمان کنم دخترک روز تولد خودم ینی...
-
عمو دخانی و قند تلخ...
پنجشنبه 12 شهریور 1394 23:24
دایی فرهاد، دایی کوچک الف است، البته کوچک نه به آن معنای کم سن و سال، که حدودا 60 سالی دارد.... ولی خوب کوچکترین برادر است به واقع.... دایی فرهاد سال های دور که می خواسته ازدواج کند خانواده مخالف انتخابش بوده اند و او هم بر خلاف سنت خانواده چند سالی از بقیه بریده و با دختر مورد علاقه اش ازدواج کرده و دور از خواهر و...
-
رقص ماهی در بطن
یکشنبه 11 مرداد 1394 21:57
آخر هفته پیش را شمال بودیم، خانه مامان و بابا. گفتیم تا من سنگین نشده ام زودتر برویم یک سری بزنیم... اولین حرکات محسوس دخترک که می شد با اطمینان بگویی دیگر خود خودش است را آنجا احساس کردم... به روایتی در 22 هفته و 3 روز... البته چند باری قبلترش یک احساس هایی داشتم ولی واقعا به این وضوح نبود، چه حس نابِ شیرینی... عجیب...
-
عیدی 94 به سبک خودمانی- 2
پنجشنبه 11 تیر 1394 11:54
همیشه فکر می کردم که خبر بارداری ام را با یک نقشه قبلی و یک سورپرایز عالی به الف می دهم .... ولی همینکه تا فردای روز آزمایش صبر کنم و تلفنی خبر را ندهم خودش کلی بود... بعد از گرفتن جواب آزمایش به تمام علایم حساس شده بودم... مخصوصا کمردردی که داشتم و اینکه زود به زود مثل قحطی زده ها گرسنه می شدم... صبح روز هفتم به کرج...
-
عیدی 94 به سبک خودمانی
یکشنبه 7 تیر 1394 11:07
خونه مادر شوهر بودیم و یک ساعتی می شد که منتظر جاری نشسته بودیم تا بیاید شام بخوریم... جاری که آمد خیلی خوشحال بود تازه فهمیدیم که رفته پیش نون شین، دوست صمیمی اش، نون شین باردار شده... جاری خیلی خوشحال بود... یاد خودم افتادم که سر بارداری مریم چقدر خوشحال شده بودم... یکی را که دوست داشته باشی از ته دل برای خوشحالی...
-
خدایا خوبش کن...
یکشنبه 7 تیر 1394 11:01
روی مبل تکی توی هال نشسته ام و تند و تند صفحات تاپیک مورد نظرم در نی نی سایت را می خوانم به باردار شدن صبا می رسم که تمام وجودم غرق شادی می شود و چنان لذتی در وجودم سرازیر می شود که هر لحظه لبخند روی لبم پهن تر می شود... تند و تند تبریک ها را می خوانم و همینکه می بینم نوشته برای بچه ام دو تا صلوات بفرستید فوری صلوات...
-
حسن آقا
یکشنبه 7 تیر 1394 10:56
زهرا دختر عموی "الف" است که یک ماهی از الف بزرگتر است و هم بازی کودکی هم بوده اند. زهرا قدیم ترها خیلی شلوغ تر از حالا بوده و شر و شیطانی بوده برای خودش... اینها را الف می گوید... ولی بعد از ازدواج آرام شده، آرام و خجالتی و خانوم ... اینها را دیگر خودم دیده ام... خواهر زهرا از او کوچکتر است و دو بچه دارد....
-
نوشته شده به تاریخ 24 بهمن 93 و به روایتی حوالی 2 بامداد
یکشنبه 7 تیر 1394 10:47
امشب اولین شبی است که بی تو روی تخت دو نفره مان می خوابم... الهی که اولین و آخرین بار باشد. خودم را آرام می کشم به گوشه سمت چپ تخت تا برای تو جا باشد و گوش تیز می کنم برای وول وول خوردنهای محکمت و احتمالا صدای عمیق نفس هایت که نکند از حد تحملم بیشتر شود و بی خواب شوم، که اگر چنین شود اِهِمی کنم و غری زیر لب بزنم که...
-
نقل مکان
یکشنبه 7 تیر 1394 10:43
این وبلاگ در بدو نوشتن با مشکلات پیش آمده برای بلاگفا مواجه شد که تصمیم به انتقال آن را گرفتم... چهار پست ابتدایی از وبلاگم در بلاگفا منتقل شده است.