زندگی به سبک خودمانی

فعلاً شرح حالی از یک عاشقانه ی آرام ِترشِ تمشکی...

زندگی به سبک خودمانی

فعلاً شرح حالی از یک عاشقانه ی آرام ِترشِ تمشکی...

حسن آقا

زهرا دختر عموی "الف" است که یک ماهی از الف بزرگتر است و هم بازی  کودکی هم بوده اند. زهرا قدیم ترها خیلی شلوغ تر از حالا بوده و شر و شیطانی بوده برای خودش... اینها را الف می گوید... ولی بعد از ازدواج آرام شده، آرام و خجالتی و خانوم ... اینها را دیگر خودم دیده ام... خواهر زهرا از او کوچکتر است و دو بچه دارد. زهرا هفت سالی است که با حسن آقا ازدواج کرده ولی پریروز که به دیدنش رفتیم تازه 10 روز از تولد علی کوچولویش می گذرد... بعد از یک سقط و دو حاملگی پوچ....

این دومین بار است که به خانه زهرا و حسن آقا می رویم... حسن آقا از این مردهای خوش سر و زبان و همه فن حریف است که همه جور کاری را بلد است و به اصطلاح حسابی فنی است ( حتی اگر الف بگوید " فقط مشکلش اینه که نمی تونه از این همه توانایی، پول درست و حسابی درآره"). حسن آقا از این مردای محجوب است که وقتی با تو حرف می زند مستقیم به چشمت نگاه نمی کند ولی با مادر زهرا حسابی جور است و حسابی احترامش را دارد. دفعه اولی که مهمانشان بودیم حسن آقا یک جوجه کباب درست درمان تهیه دید که نوش جان کردیم

این بار ولی از همان اول که وارد خانه شدیم، من و جاری و مادر الف به اتاق زائو می رویم و تا لحظه آخر قربان صدقه علی می رویم. زهرا یک پیراهن چهارخانه گشاد تنش است. هیکل لاغر و کشیده اش کمی از فرم افتاده ولی اصلا شبیه یک زن تازه زایمان کرده نیست... همه شاد و خوشحالند و خواهرهای حسن آقا مرتب می روند و می آیند و بگذار و بردار می کنند و حسابی پذیرایی می شویم. من و جاری هم زهرا  را حسابی سوال پیچ می کنیم و از زایمان و بیمارستان و از این حرفا می پرسیم و زهرا هم همه را با حوصله جواب می دهد. این وسطها هم با حوصله ناز علی را می کشد و با حوصله به علی شیر می دهد و با حوصله بچه های خواهرش را که آن وسط می لولند و دور علی بپر بپر و سر و صدا می کنند از علی دور می کند و با حوصله علی را می خواباند....

ولی میان آن همه حوصله و مابین تعریف هایش یک جایی چشمهایش حسابی برق می زند و انگار که شادی و غرور از چشمانش به اطراف می پاشد. آنجا که می گوید بعد از زایمان به بخش منتقل شده و مادرش برای نماز رفته و با کلی اصرار پرستارها را راضی کرده اند یک نیم ساعتی حسن آقا کنارش باشد.... همان جا که می گوید حسن آقا کمکش کرده که به توالت برود و ناگهان آنجا زهرا از حال رفته... حسن آقا جوری داد می زند و پرستارها را صدا می کند که نه تنها پرستارهای بخش به سمتش دویده اند، بیماران و همراهانشان هم از اتاقهایشان بیرون آمده اند که "چه خبر شده".... زهرا چند بار تکرار می کند که صدای حسن آقا اینقدر بلند بوده همه خبردار شده بودند... "حسن آقا" را که می گوید چشمهایش حسابی برق می زند... و راحت می توانی خوشبختی را در چشمهایش و حالت صدایش ببینی... حتی اگر بعد از ازدواج آرام و خجالتی و تودار شده باشد... 

زهرا برای من واقعاً دوست داشتنی است، با اینکه هیچ شباهتی به هم نداریم... حالا حسن آقا هم به چشمم دوست داشتنی تر از قبل است... لحظه آخر که قرار است برگردیم و بالاخره از اتاق زائو خارج می شویم... به حسن آقا نگاه می کنم و یاد برق چشمهای زهرا می افتم و لبخند می زنم و بابا شدنش را تبریک می گویم...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد