زندگی به سبک خودمانی

فعلاً شرح حالی از یک عاشقانه ی آرام ِترشِ تمشکی...

زندگی به سبک خودمانی

فعلاً شرح حالی از یک عاشقانه ی آرام ِترشِ تمشکی...

آدم باید خوشبو باشه...

سلام

امروز روز خوبی بود... خوب و شلوغ... امروز با چند تا از مامانایی که بچه هاشون همسن دخترک هستند خونه یه دوستی مثل خودمون دعوت بودیم... اولین بار بود که تعدادمون هفت نفر بود... هر بار چندتامون نمی شد بریم سر قرار... هفت تا بچه قد و نیم قد... مثل مهدکودک شده بود... خیلی خوش گذشت... دخترک شادمان می دوید و گاهی جیغ می زد... سر نی نی ها رو نازی می کرد... می رفت کنارشون می نشست و لبخند می زد... گاهی قلدری می کرد اسباب بازی شون رو می گرفت... اگه نمی تونست جیغ بنفش می کشید... آهنگ که می شنید دست می زد و می رقصید... 

الف بعد از کارش اومد دنبالمون... تو ماشین که نشستیم پنج دقیقه هم طول نکشید که الف گفت آخییی ببین چطوری خوابیده ؟ چرخیدم دیدم طفلکم سرش اومده پایین انگار سر در گریبان خوابیده.. دلم کباب شد فوری صندلیشو حالت خوابیده کردم و کلاه و ژاکتش رو درآوردم... خونه هم که رسیدیم بغلش کردم اوردم تو جاش خوابید.. خیلی خسته شده بود فندق کوچک من...

امروز یه کار بامزه کرد از خواب پاشده بود سرحال و خندون بود... از رو میز مام دئودورانت الف رو برداشت بعد لباسش و زد بالا و دئودورانت رو برد داخل لباس که مثلا بزنه به زیر بغلش...بعله دیگه آدم باید خوشبو باشه همیشه.... ینی غش کردم براش...

این روزا وقتی یه چیزی رو می خواد هی اشاره می کنه بهش و بی وقفه می گه «اونا اونا اونا اونا ....»...

دخترک گیسو سیاه من نفسم به نفست بسته است؟ می دونستی آیا شما ؟!!!...

دختر خاله و پسرکش

سلام

امروز صبح با دخترک به دیدن دختر خاله ام رفتیم ‌‌‌ .. پسرک کوچولویش تازه سه هفته دارد... جگری بود برای خودش با آن کش و قوس های طولانی مدتش‌.. دخترک هم که اصرار و جیغ که کنار نی نی باشد... کلی عکس از نی نی انداختم و حالم خوب بود ... 

همسر دختر خاله یه جورایی است... از آن آدم های یه جوری.. دکتر است دیگر... چه انتظاری دارم... نچسب است... پسرک را حمام کرد و ازش گرفتم و لباس پوشاندم... خیلی کوچولو بود... یاد کوچولویی های دخترک افتادم دلم ضعف رفت 

عصری هم دخترک را برای چکاپ بردیم دکتر... دکتر گفت با توجه به وزن تولدش خوب وزن گرفته و نگرانی همیشگی من بی مورد است.... خدا را شکر... 

دخترک این روزها زیاد جیغ می زند... هرچه می خواهد اشاره می کند و جیغغغ... چه کنیم دیگر... مرحله ای گذراست ... باید صبور بود. 

بعد از سالی و عمری


 سلام

از آخرین باری که اینجا نوشتم مدتها می گذره... کارهای روزانه و سروکله زدن با دخترک و رخوتی که این یک سال و اندی خونه نشینی تو وجودم نشونده شاید دلایل کافی واسه اینهمه غیبت نباشه ولی خوب اینم خودش دلیلیه دیگه...

دخترک ما الان یک سال و یک ماه و هفده روزشه و فقط خدا می دونه که چه شیرین و چه قنده... این روزا کل خونه رو می دوه و کلمه مورد علاقه اش ممه است که روزی قریب به صد بار تکرار می کنه... لوس و ملوس و طنازه... یکم جدیه و کم می خنده... بیشتر تو کار لبخنده و بسیار تو کاراش دقیق و پیگیره . ...

اندر احوالات خودم راستش اونجوری که بگم خوب خوب هم نیستم... کلن بعد از اومدن دخترک و حجم بالای کارای یهویی و اکثرا فورس ماژور کمی منو پریشون کرده... نمی دونم شاید از عوارض بعد از زایمان بوده... چون اولاش خیلی اذیت بودم و بسیارررر حساس و زودرنج... الان کمی بهترم... ولی همش از اون احساسا دارم که داره بهم ظلم می شه و دیگه خیلی طفلکی ام و از این حرفا...

حالا که اومدم اینجا بزار چند تا از اولین های دخترک رو بنویسم: 

اولین قهقهه: دو ماه و نیمش بود(کلن زیاد اهل خنده نیست برعکس مادرش البته)

اولین دندون: شش ماه و نه روز

اولین نشستن مستقل و بی کمک: شش ماه و دوازده روز

بای بای و سرسری: هفت ماه

دس دسی: هفت ماه و نیم

اولین ایستادن با کمک: هشت ماه و دو هفته

اولین چهار دست و پا: هشت ماه و دو هفته

اولین راه رفتن با کمک: نه ماه

اشاره به اطراف: نه ماه و یه هفته

اولین ایستادن بی تکیه گاه: ده ماه در حد چند ثانیه که تکرار نشد تااا یه ماه بعد

اولین قدم های مستقل: یازده ماه و نیم

اولین کلمات: که داستان داره و یه دوره ای از همون شش هفت ماهگی همش ماما ماما می گفت... بعد بیخیال شد... یکی دو ماه بعد گاهی بابا... گاهی ممه ... باز بیخیال شد... یه سال و دو هفته که بود دیگه کم کم ممه رو یاد گرفت و هی هر روز تلفظش بهتر شد‌.. و نی نی که می گه «ننی» در واقع  و خطاب به عروسکش و بچه ها می گه.. گاهی ماما و گاهی بابا و گاهی بده

از شیرین کاری های اخیرش هم که وقتی می پرسیم چند سالته انگشتشو به نشونه یک می یاره بالا 

اتل متل و لی لی لی لی حوضک هم که بخوونیم فوری بازیش رو انجام می ده... دست و پاشو می شناسه خیلی وسایل اطراف رو... می گم بوس کن با دهنش صدای بوس در می یاره... 

.............

از کارای خوبی هم که واسه دلم انجان دادم رفتم کلاس عکاسی که خیلی حالمو خوب کرد خیلی....

خلاصه که همین فعلن