زندگی به سبک خودمانی

فعلاً شرح حالی از یک عاشقانه ی آرام ِترشِ تمشکی...

زندگی به سبک خودمانی

فعلاً شرح حالی از یک عاشقانه ی آرام ِترشِ تمشکی...

دخترکی که خواب دیده

تو آشپزخونه بودم که صدای گریه اش اومد... داشتم ظرفای شب قبل رو تو ماشین می چیدم... در راه اتاق صداش کردم که بدونه هستم و دارم می یام... در اتاق و باز کردم ژولی پولی و خواب الود اومد بغلم... همینجور که قربون صدقه می رفتم و ماساژش می دادم بغلش کردم آوردمش تو سالن رو مبل نشستیم... گفتم مامانی صبحت بخیر... خوبی؟... گفت پلو خوردم... ماست خوردم... پرسیدم چی خوردی؟.. گفت ماست خوردم... حدس زدم که خواب دیده باشه 

اولین خوابی بود که اومد تعریف کرد... شایدم اولین خوابی که یادش مونده... کسی چه می دونه... 

امروز صبح (در واقع دیروز) رفتم کارت ملی جدیدمو گرفتم... آخخخخخ عکسم  خیلی بد شده بود... وقتی برای ثبت نام رفته بودم یه خانمی بود که عکس می نداخت همونجا... منم نوا همراهم بود و تو صف طولانی موندن با یه بچه ۲۰ ماهه و بدو بدو دنبالش از اینور به اونور ، علاوه بر اینکه باعث کج و کوله شدن مقنعه ام شده بود.. قیافه ام رو دیدنی کرده بود... نامرد خانم عکاس هم نکرد یه تذکر بده مقنعه ات رو صاف کن... تازه رو صندلی که نشسته بودم منتظر اماده شدن دوربین، به خیال خودم صاف و صوفش کردم... ولی زهی خیال باطل 

تو راه برگشت برای نوا  از شهر کتاب  دفتر نقاشی جدید و ماژیک خریدم... همونجا نشست پشت یه میز کوچیک و شروع کرد خط خطی کردن و بلنددد بلنددد می گفت مامان بیاااا... نقاشی بکشم... منم تو قفسه ها دنبال یه کتاب جدید می گشتم براش... خلاصه که شهر کتاب رو گذاشته بودیم رو سرمون دوتایی... 

دم غروب با الف و نوا سه تایی رفتیم ال سی وایکیکی تو بل سنتر... یه کلاه براش خریدیم و یکی دو دست لباس... اخرای شهریور عروسی پسرعمه همسره... دو تا لباس مجلسی براش برداشتم جفتش تو یه فاز رنگی بود ولی مدلا متفاوت... بردمش تو اتاق پرو که بپوشونم... از یکی از مدلا خوشش اومده بود... هرررر کاری کردم حاضر نمی شد اونیکی رو تست کنه... دیگه از من اصرار و از اون انکار با کلی قربون صدقه تنش کردم ولی چنان گریه و ناله و فعانی سر داد و چه اشکی می ریخت تو همون ده پونزده ثانیه ای که لباس تنش بود... تند تند لباس و دراوردم و مجبور شدیم اون یکی رو که باب طبعش بود بخریم... حالا اوردیم خونه تو یه فرصت مناسب تنش کنم ببینم چه جوریه... تو فروشگاه که پوشید زیاد خوشم نیومد... ولی دیگه به اصرارش خریدیم... اگه خوب نباشه می بریم پس می دیم... این سیستمشون خیلی خوبه که تا یک ماه در صورت سلامت لباس می شه پسش داد...

خوب دیگه برم بخوابم فردا کلاس فتوشاپ هم دارم...

منونم!!

سلام

مدتهاست که اینجا چیزی ننوشتم... البته باید بگم که حال همه ی ما خوب است... این روزها کمی تکراریه و گاهی کسالت بار برای من... دیگه داره دو سال می گذره از خونه نشین شدنم و یه جورایی این موضوع اذیتم می کنه... شرایط الانم جوریه که پیدا کردن یه کار مناسب برام سخته.... از طرف نوا هنوز کوچیکه برای مهد رفتن و من اینجا کسی رو ندارم که بزارمش پیشش که خیالم راحت باشه... بعلاوه اینکه عملا برای یک مصاحبه یک ساعته کاری هم کسی نیست که نوا رو بهش بسپرم... از طرفی دیگه شرایط جوری نیست که بخوام تو تهران کار کنم چون رفت و آمد از کرج به تهران روزی بین ۳ تا ۵ ساعت فقط وقت می گیره و واقعا معقول نیست.... با توجه به رشته تحصیلیم هم پیدا کردن کار تو کرج خوب سخته.... و... و....و... خلاصه که همه چی دست به دست هم داده که فعلا خونه نشین بمونم... بیخیال... خدا بزرگه... امیدوارم که به وقتش شرایطش رو برام جور کنه... 

حالا گذشته از غرغر این روزا هم شیرینی های خودش رو داره... حرف زدن نوا به سرعت برق و باد پیشرفت کرد و الان دیگه تقریبا به صورت کامل صحبت می کنه... چند تا شعر رو یاد گرفته که با کمو من می خوونه... یکی دو تا هم خودش دست و پا شکسته می خوونه و می ره جلو‌... خیلی خیلی به من وابسته شده و یه ثانیه ماماااان و مامانییییییی از دهنش نمی افته... متاسفانه خوابش هم به خودمون رفته و کم خوابه... عملا بیچاره می شم تا خوابش ببره... البته خدا رو شکررررر شبها وقتی می خوابه تا صبح خوابه و دیگه اذیت نمی کنه... ولی خوب همون خوابوندنش اقلکن ۱ ساعت طول می کشه... رکورد دو ساعتم داشتم من البته 

کلاس پرتره عکاسی هم یک ماه بیشتره که تموم شده... حالا دارم می رم کلاس فتوشاپ که بسیارررررر نیازمند تمرینه و من عملا با وجود نوا هیچچچچ زمانی برای تمرین ندارم  مگه نصفه ی نصفه شبا ینی حوالی یک و نیم دو شب که بالاخره می خوابه....

راستی یادم رفت بگم بالاخره دوربین فول فریم خریدم و بسیاررر خرسندم...

یه سری از حرفای نوا که خوشم می یاد ازشون...

بلول.... همون برو  که عاشققق بلول گفتنشم، مثلا یه جا داره خرابکاری می کنه تا من سر می رسم با خشم می گه بلول.. بلول..

منونم.... ممنونم

سیال.... سریال

دوسیت دارم، عاشیقیتم.... که زمانایی که می خوام بخوابونمش صدددد بارررر می گه که منصرف شم از خوابوندنش 

آبمینی.... آبمیوه

ممه ضا... ممدرضا

تبلدت موبانک... تولدت مبارک

و یه عالمه جملات و حرفای خوردنی.... 

خدای بزرگ و مهربون متشکرم از لطفی که بهم داشتی به خاطر داشتن نوا.. ازت می خوام کمکم کنی صبرم یکم بیشتر بشه .. منونم...