زندگی به سبک خودمانی

فعلاً شرح حالی از یک عاشقانه ی آرام ِترشِ تمشکی...

زندگی به سبک خودمانی

فعلاً شرح حالی از یک عاشقانه ی آرام ِترشِ تمشکی...

آیا بگیرم؟!!

نوا از ۱۷ ماهگی اش تقریبا به پی پی می گفت بی بی... مثلا اگه یکی می رفت توالت اشاره می کرد می گفت بی بی... یا اگه خودش پی پی می کرد... دیگه کم کم به مرور زمان حرفه ای تر شد و اکثرا وقت پی پی اعلام می کرد... یه مدتی هست که احساس می کنم کم کم آمادگی جدایی از پوشک رو داره ولی واقعیت اینه خودم هنوز آمادگی ندارم و یکم تنبلیم می یاد... چون می گن خیلی مقطع حساسی هم هست و باید یه مدت کامل مراقب بود و بیرون نرفت

و خیلی زود به زود برد برای دستشویی و تشویق و از این حرفا... از طرفی جمعه آینده آزمون استخدامی وزارت بهداشته که فکرم خیلی درگیرشه نه می تونم بخوونم نه هم فکرم آزاد می شه از طرف دیگه هم الان وسط سرمای هواست و می گن بهتره تو سرما خوب نیست از پوشک بگیرید...

ولی امروز یه کاری کرد که دو به شک شدم که آیا برای از شیر گرفتن اقدام کنم یا نه... بعد نهار هی می چرخید می گفت پی پی دارم و می خواست پوشکشو در بیاره من فکر کردم شاید بهونه می گیره واسه تعویض پوشک.. دیگه اینقدر گفت که پوشکشو دراوردم گفتم برو تو حموم پی پی کن... اونم هی رفت و اومد دالی کرد باهامون.. هر بارم می رفت حموم در و می بست...بعد یهو دیدم گفت من پی پی کردم... رفتم دیدم به به پی پی کرده دمپایی و حموم به فنا رفتند... دیگه بغلش کردم بردم شستمش و بعدش هم دمپایی و بعدش هم حموم رو... البته بشور بشکرش سخت بود ولی تجربه خوبی بود و تلنگری که اقلکن براش یه توالت فرنگی کوچولو بخرم....

راستی کلی قربون صدقه اش رفتم دیگه فکر کرد حموم و به فنا داده چه شاهکاری کرده  

تولد دو سالگی دخترک

سلام 

مدتها بود که ننوشته بودم اینجا... نمی دونم چرا اینقدر تنبلی می کنم من آخه... جمعه ۱۷ آذر برای نوا جشن تولد گرفتیم... جشن دو سالگی اش... تاریخ تولد خودش اواخر صفر بود و همزمان با شهادت ها‌.. بنا شد هفته بعد بگیرین که زندایی بابای الف فوت کردند(روحشون شاد) و بابای الف رفتند اصفهان... کلن فامیل الف اینا مخصوصا پدری روابط فامیلی گرررم و نزدیکی دارند با هم و اینجور مسائل خیلی متاثرشون می کنه... خلاصه که ما هم تولد رو انداختیم دو هفته دیرتر.. بنا شد تو این فاصله من و نوا بریم شمال.. البته رفتنا با الف رفتیم و بعد چند روز اون برگشت و ما موندیم .. چهارشنبه هم با مامان بابا و خواهر اومدیم کرج و جمعه تولد بازی کردیم... نوا بسیاررررر شیرین زبان شده و رسما سخنرانی‌ می کنه دیگه... از ۱۹ ماهگی که کم کم شروع کرد شعرای طولانی رو با ما خووندن متوجه شدم حافظه اش تو شعر و اینا خیلی خوبه و بعد یکی دو بار خووندن شعر و کتاب فوری بخش زیادی از شعر و از بر می کنه... امروز یه کار بامزه کرد برده بودمش حموم... معمولا وقتی تو حموم رو سرش اب می ریزم با ناراحتی می گه منو نشور منو نشور.... منم هر بار یه قصه می گم که می می نی با مامانش رفته بود حموم هی گفت منو نشور منو نشور... بعد که اومد بیرون رفت پیش دوستاش که بازی کنه ولی اونا باهاش بازی نکردند و گفتند تو بو می دی... می می نی هم ناراحت شد و اومد به مامانش گفت منو بشور من می خوام تمیز باشم.... خلاصه امروز که حموم بودیم عروسک خوکش رو هم اورده بود ... تو وان نشسته بود بهش گفتم خوکی رو بشور براش قصه بگو... یهو دیدم خیلی شیک داره قصه می می نی رو تعریف می کنه براش... دیگه کلی قربون صدقه اش رفتم...

راستی چند وقته یه پیج تو اینستاگرام باز کردم برای عکاسی در منزل یه مدت خوب فعالیت می کردم ولی یهو وزارت بهداشت یه آزمون گذاشت برای جذب نیرو... حالا تو کل کرج فقط یه دونه مهندسی پزشکی می گیره اونم مفاد آزمون همه از گرایش بیوالکتریک که با گرایش من ۱۸۰ درجه متفاوته... از اون روز هی نی گم اول برا آزمون بخوونم برای عکاسی وقت هست... حالا نه برای آزمون می خوونم نه واسه عکاسی وقت می زارم  

آزمون ۱ دی برگزار می شه... آزمونو بدم دیگه بهانه ای ندارم فورسم رو می زارم رو عکاسی... باشد که رستگار شویم...

پ.ن. همین حالا دیدم تو پست قبلی در مورد عکاسی و اینستا نوشته بودم... ها ها ها... حافظه که نیست  کامپیوتره