زندگی به سبک خودمانی

فعلاً شرح حالی از یک عاشقانه ی آرام ِترشِ تمشکی...

زندگی به سبک خودمانی

فعلاً شرح حالی از یک عاشقانه ی آرام ِترشِ تمشکی...

عروسک من...

سلام

چند شب پیش رفته بودیم بیرون یه مغازه اسباب بازی فروشی  کوچیک دیدیم که از این کوله های بچگونه داره که روش عروسکیه... یه مدت دنبالش بودم که برای نوا بخریم... رفتیم تو داشتیم مدلاشو بررسی می کردیم... مغازه چون کوچیک بود از همه جاش استفاده شده بود و اسباب بازی چیده بود... در ورودی هم که به داخل باز می شد پشتش یه سری قفسه بود با عروسکای ریز و کوچولو... نوا از اینور در هی می گفت علوسک علوسک بده... ما هم اولش با کوله سرشو گرم کردیم ... داشتیم بین گزینه های موجود بررسی می کردیم که دیدیم یهو در و کنار زد و رفت پیش اون قفسه ها، به سرعت برق یکی از عروسکا رو برداشته بود... تا اومدم بهش بگم بزار سر جاش شروع کرد تند تند خووندن: علوسک من... چشماتو با کن...  خیلی صحنه با نمکی بود... خندمون گرفته بود و از طرفی می خواستم عروسک و ازش بگیرم بزارم سر جاش اونم در حالی که محکم گرفته بود دستش دوباره می خووند علوسک من... خلاصه که هر جور بود راضی اش کردم بزاره سر جاش... 

این روزا هی می ره و می یاد می گه: مامان بیا بشین پیش بابا... حالا اگه دو دقیقه با الف کنار هم بشینیم یا محبتی کنیم به هم بدو می یاد خودشو وسط ما جا می کنه ها.... 

جمعه شب رفتیم تولد پسر یکی از دوستای الف... خونشون کرجه... از وقتی دخترک به دنیا اومده باهاشون رفت و امد داریم... اسم پسرشون نیکان که دو ماه و نیم بزرگتر از دخترکه... نوا هم دویش داره و بهش می گه نیکون... اخرای تولد یهو نیکان با اسباب بازیش زد به پشت نوا... نوا هم یهو گریه اش گرفت... حالا از اون موقع اومدیم خونه می گه نیکان زدم..  فداش بشم که بعدش می گه بیم نیکان بازی کنیم...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد