زندگی به سبک خودمانی

فعلاً شرح حالی از یک عاشقانه ی آرام ِترشِ تمشکی...

زندگی به سبک خودمانی

فعلاً شرح حالی از یک عاشقانه ی آرام ِترشِ تمشکی...

عمو دخانی و قند تلخ...

دایی فرهاد، دایی کوچک الف است، البته کوچک نه به آن معنای کم سن و سال، که حدودا 60 سالی دارد....  ولی خوب کوچکترین برادر است به واقع....

دایی فرهاد سال های دور که می خواسته ازدواج کند خانواده مخالف انتخابش بوده اند و او هم بر خلاف سنت خانواده چند سالی از بقیه بریده و با دختر مورد علاقه اش ازدواج کرده و دور از خواهر و برادرها زندگی می کرده.... ولی خوب این قهر بازی ها زیاد طول نکشیده و صلح و صفا دوباره برقرار شده... تک پسر دایی فرهاد آن موقع به دنیا آمده بوده ولی متاسفانه با خانمش دچار اختلاف شده بودند ... خلاصه اینکه زندگی مشترک دایی فرهاد خیلی نمی پاید و با وجود پسر دو ساله شان جدا می شوند...

دایی فرهاد بعد از آن ازدواج نمی کند ولی زندگی اش وارد مسیر عجیبی می شود... دایی فرهاد و عمو دخانی چند سالی با هم همکار بوده اند.... عمو دخانی از آن مردهای همه فن حریف روزگاراست. خودش که تعریف می کند بچه که بوده هر سال تابستان مادرش او را سراغ یادگیری یک حرفه خاص می فرستاده و اینگونه است که عمو دخانی از کارهای فنی و نجاری گرفته تا آشپزی و خیاطی و بافتنی را از براست.. خلاصه چون و چندش را دقیق نمی دانم ولی دست روزگار سالها پیش دایی فرهاد و عمو دخانی را هم خانه و هم کاسه می کند... مادر عمو دخانی تا همین چند سال پیش که زنده بوده با آنها زندگی می کرده و مادر الف تعریف می کند که چگونه سالهای آخر عمرش را عمو دخانی مثل پروانه دورش می چرخیده و با جان و دل از او نگهداری می کرده... 

دایی فرهاد و عمو دخانی علاوه بر اینکه کاملا مذهبی و معتقد هستند بسیار هم خوش مشرب و مهمان نوازند... دست پخت عمو دخانی هم حرف ندارد... ینی هر بار که خانه شان دعوتیم علاوه بر اینکه خنده مان به راه است و کیفمان کوک، یک غذای خوب هم نوش جان می کنم....

همه و همه را گفتم که آخرش بگویم، دخترک اولین نوه خانواده الف و ایضاً خانواده خودم است و با توجه به اینکه پدر الف پسر بزرگ خانواده اش است و همه خواهر و برادرهای کوچکترش پیش از این نوه دار شده بوده اند، بارداری من خبری بوده که شادی چند برابر برای فامیل ایجاد کرده... هفته گذشته مادر الف با کلی شوق و ذوق زنگ زد و گفت که عمو دخانی دو دست لباس بافتنی برای دخترک بافته است.... خدا می داند که جه حالی شدم و چقدر کیف داد و چه خوشحالی غیر منتظره ای بود برایم...

ولی خوب شیرینی این روزهایمان را طعم بد آزمایش گلوکز کمی تلخ کرده... آزمایش گلوکزم در هفته 27 بارداری نشان از مقدار بسیار بالای قند یک ساعته و دو ساعته ام دارد و به قول دکترم : یک "دیابت بارداری تووووووپ" گرفته ام و حالا معرفی ام کرده به یک متخصص غدد که شنبه باید بروم و به احتمال خیلی زیاد باید انسولین تزریق کنم... خدا خودش دخترک را در پناه و آغوشش حفظ کند تا این هفته های باقیمانده هم به سلامت طی شود انشالله...

راستی خبر خوب دیگر بارداری جاری است که تازه یک ماه و اندی از بارداریش می گذرد...

و اینکه آزمایش توکسوپلاسما که وحشت بی نمکی را در دلم ایجاد کرده بود شکر خدا منفی شد...

خدایا شکرت و خودم و دخترکم را به خودت می سپارم و اینکه خودت خوب می دانی که از آمپول می ترسم... لطفا درد انسولین تزریقی ها را برایم کم کن... متشکرم