زندگی به سبک خودمانی

فعلاً شرح حالی از یک عاشقانه ی آرام ِترشِ تمشکی...

زندگی به سبک خودمانی

فعلاً شرح حالی از یک عاشقانه ی آرام ِترشِ تمشکی...

کلافگی

سلام

امروز کلاس فتوشاپ داشتم... نوا پیش خواهر موند... یکم افکارم به هم ریخته است... هم اینکه الف نیست و رفته اثفهان... هم نوا خیلییی خیلییی نق می زنه و هر لحظه به من می چسبه... به هیچ عنوان حاضر نیست خودش با اسباب بازیش بازی کنه و یکم سرگرم بشه... هم دپرشن تو خونه موندن و .... و هم یکسری مسائل دیگه که خیلی دوست ندارم اینجا در موردش بنویسم... ای خدای بزرگ و مهربون که خوب می دونی تو دلم من چی می گذره... کمکم کن که آرو م شم و فکرم کمی آزاد بشه.. خیلی خسته و کلافه ام این روزا....

عروسی تو عروسی

سلام

امشب عروسی یکی از پسر عمه های الف... تو اصفهان... پنج شنبه هم عروسی یه پسرعمه دیگه اشه... الف ظهری با اتوبوس رفت  اصفهان... من و نوا بنا بود چهارشنبه با هواپیما بریم چون من فردا عصر کلاس دارم ولی از اونجایی که جمعه عروسی دختر دایی منه و یه جورایی باید جمعه صبح برمی گشتیم دیگه رفتن ما کنسل شد و بنا شد الف ماشین نبره و جمعه صبح هم با اتوبوس بیاد... خواهر هم سر ظهری رسید که پیشمون باشه و ان شالله چهارشنبه مامان اینا می یان... در یک اقدام ضربتی یک ساعت بعد از اومدن خواهر رفتم ارایشگاه...

چند شب پیش یه سر رفتیم خونه یکی از دوستای همسر که تازه دو ساله ازدواج کردند... خانمش خیلی خوب و خوش برخورده و نوا کلی باهاش دوست شد..‌ اسمش نرگسه و نوا همش می گفت مرگس جون بیا بازی کنیم... یه ساعتی نشستیم و بعدش همگی رفتیم پارک و نوا اونجا کلی بازی کرد... اخرش چند تا مینی ساندویچ واسه خودمون گرفتیم و من واسه نوا آش گرفتم که یکی دو قاشق خورد و بعدش گیر داد که قاشق خودمه خودم بخورم... خلاصه قاشق و گرفت و یکم خورد و یه عالمه مالید به لباسش... بعدش طبق معمول همیشه شروع کرد دراوردن لباسش و هی گفت در بیار دربیارررر... دیگه مجبور شدیم بلوزش و در بیاریم و با یه شلوارک و تن لخت بدو برگشتیم تو ماشین...

دوس داشتم حالا که الف نیست بگم دختر خاله ام و پسرکش هم یه روز نهار بیان سه تایی با خواهر دور هم باشیم و بچه ها هم بازی کنند... ولی از اونجایی که شوهرش هر جا دخترخاله بره اونم بیاد فعلا دو به شکم... خو دلم می خواد دخترونه خلوت کنیم... ولله... 

حالا ان شالله ببینیم چی پیش می یاد...


عروسک من...

سلام

چند شب پیش رفته بودیم بیرون یه مغازه اسباب بازی فروشی  کوچیک دیدیم که از این کوله های بچگونه داره که روش عروسکیه... یه مدت دنبالش بودم که برای نوا بخریم... رفتیم تو داشتیم مدلاشو بررسی می کردیم... مغازه چون کوچیک بود از همه جاش استفاده شده بود و اسباب بازی چیده بود... در ورودی هم که به داخل باز می شد پشتش یه سری قفسه بود با عروسکای ریز و کوچولو... نوا از اینور در هی می گفت علوسک علوسک بده... ما هم اولش با کوله سرشو گرم کردیم ... داشتیم بین گزینه های موجود بررسی می کردیم که دیدیم یهو در و کنار زد و رفت پیش اون قفسه ها، به سرعت برق یکی از عروسکا رو برداشته بود... تا اومدم بهش بگم بزار سر جاش شروع کرد تند تند خووندن: علوسک من... چشماتو با کن...  خیلی صحنه با نمکی بود... خندمون گرفته بود و از طرفی می خواستم عروسک و ازش بگیرم بزارم سر جاش اونم در حالی که محکم گرفته بود دستش دوباره می خووند علوسک من... خلاصه که هر جور بود راضی اش کردم بزاره سر جاش... 

این روزا هی می ره و می یاد می گه: مامان بیا بشین پیش بابا... حالا اگه دو دقیقه با الف کنار هم بشینیم یا محبتی کنیم به هم بدو می یاد خودشو وسط ما جا می کنه ها.... 

جمعه شب رفتیم تولد پسر یکی از دوستای الف... خونشون کرجه... از وقتی دخترک به دنیا اومده باهاشون رفت و امد داریم... اسم پسرشون نیکان که دو ماه و نیم بزرگتر از دخترکه... نوا هم دویش داره و بهش می گه نیکون... اخرای تولد یهو نیکان با اسباب بازیش زد به پشت نوا... نوا هم یهو گریه اش گرفت... حالا از اون موقع اومدیم خونه می گه نیکان زدم..  فداش بشم که بعدش می گه بیم نیکان بازی کنیم...


هاس می گی؟

سلام

این روزا سردرگمم... نمی دونم راه درست کدومه و باید چی کار کنم... از طرفی به عکاسی علاقمندم و بدم نمی یاد شروع کنم و به صورت جدی و به شکل یه حرفه بهش نگاه کنم و از طرف دیگه همش به سوابق درسی و کاری قبلیم فکر می کنم و دلم می سوزه... دیشب گشتم تو نت شرکت های تجهیزات پزشکی تو کرج رو سرچ کردم و خاستم واسه چندتاشون رزومه بفرستم... یکی که نزدیکمون بود تقریبا، دیدم بخش جداگونه برای همکاری با ما داره... شادمان رفتم فرم رو پر کنم دیدم ساعت کار نوشته ۸/۵ صبح تا ۵/۵ عصر... اوووووو خو چه خبره.... البته که می دونم تو تهران هم تقریبا همین فازه ولی خوب سیستم کاری و حقوقی تو کرج متفاوته و اگه همون کار و اینجا انجام بدی نصفه حقوقی رو می دن که شرکت مشابه تو تهران... خوب پس چه خبره اقلکن ساعت کاری کمتر باشه ادم دلش نسوزه  تازه شم من دو سال پیش که تو تهران کار می کردم ساعت کاریم ۸/۵ تا ۴ بود تازه پنج شنبه ها هم تعطیل بودیم  خلاصه موندم شدید بین دو راهی... باز اگه مسئله نوا نبود می شد باهاش کنار اومد ولی اینجوری عملا تا ۶ عصر باید دور ازم باشه و این سخته برام...

خلاصه که این از این فعلن....

دخترکم هم خوبه و مرتب در حال شیطنت و خرابکاری... یه تاب داره تو خونه از اینا که خودشون استند جدا دارند.. ینی از هشت جهت مختلف سوارش می شه که از قسمت جلو نمی ره سوار شه... روزی دوبارم هوس می کنه بیاره وسط خونه و هی می گه بیارش بیارش... بعد اون وسط شروع می کنه از سر و کولش بالا رفتن... شدیددددا مامانی و لوس شده  و از  واژه هایی مثل مامانی و مامانم برای صدا زدن من استفاده می کنه... یه وقتا که مرتب حرف  می زنه وسطش می گم راس می گی؟.. حالا دیروز صبح یه چیزی گفتم بهش .. یهو گفت : هاس می گی؟... خلاصه که مرتب در حال بلبل زبونیه... دیشب برده بودیمش پارک یهو یه دخترکوچولو رو دیدیم که سه ماه پیش همونجا دیده بودیمش دو سه هفته بزرگتر از نواست... اون موقع هم قدش بلندتر بود هم خوش سر زبون تر از نوا بود... البته نوا هم اون موقع در حد اون صحبت می کرد ولی بیشتر توی خونه و با من و باباش... مثلا تو پارک خجالت می کشید کمتر حرف می زد... ولی اینبار دیدم نوا دستش گرفت گفت سلام نی نی... بیا بالا... دوستت دارم... خلاصه که کلی روش باز شده بود... دیدم هزار ماشالله بچه ام قدش هم بلندتر شده از دختر کوچولوئه... خیلی هم از قیافه دختره خوشم می یاد اسمش بهارِ..‌... دیگه جوری بود که مامان بهار هم گفت چقدر دخترتون بزرگ شده  دیگه منم در کمال خاله خانباجی گری وقتی اومدیم خونه اسپند دود کردم براش...

فردا نهار هم پدر الف می یاد خونمون.. 

برم دیگه بخوابم زودتر، فردا مهمون دارم مثلا...