زندگی به سبک خودمانی

فعلاً شرح حالی از یک عاشقانه ی آرام ِترشِ تمشکی...

زندگی به سبک خودمانی

فعلاً شرح حالی از یک عاشقانه ی آرام ِترشِ تمشکی...

هاس می گی؟

سلام

این روزا سردرگمم... نمی دونم راه درست کدومه و باید چی کار کنم... از طرفی به عکاسی علاقمندم و بدم نمی یاد شروع کنم و به صورت جدی و به شکل یه حرفه بهش نگاه کنم و از طرف دیگه همش به سوابق درسی و کاری قبلیم فکر می کنم و دلم می سوزه... دیشب گشتم تو نت شرکت های تجهیزات پزشکی تو کرج رو سرچ کردم و خاستم واسه چندتاشون رزومه بفرستم... یکی که نزدیکمون بود تقریبا، دیدم بخش جداگونه برای همکاری با ما داره... شادمان رفتم فرم رو پر کنم دیدم ساعت کار نوشته ۸/۵ صبح تا ۵/۵ عصر... اوووووو خو چه خبره.... البته که می دونم تو تهران هم تقریبا همین فازه ولی خوب سیستم کاری و حقوقی تو کرج متفاوته و اگه همون کار و اینجا انجام بدی نصفه حقوقی رو می دن که شرکت مشابه تو تهران... خوب پس چه خبره اقلکن ساعت کاری کمتر باشه ادم دلش نسوزه  تازه شم من دو سال پیش که تو تهران کار می کردم ساعت کاریم ۸/۵ تا ۴ بود تازه پنج شنبه ها هم تعطیل بودیم  خلاصه موندم شدید بین دو راهی... باز اگه مسئله نوا نبود می شد باهاش کنار اومد ولی اینجوری عملا تا ۶ عصر باید دور ازم باشه و این سخته برام...

خلاصه که این از این فعلن....

دخترکم هم خوبه و مرتب در حال شیطنت و خرابکاری... یه تاب داره تو خونه از اینا که خودشون استند جدا دارند.. ینی از هشت جهت مختلف سوارش می شه که از قسمت جلو نمی ره سوار شه... روزی دوبارم هوس می کنه بیاره وسط خونه و هی می گه بیارش بیارش... بعد اون وسط شروع می کنه از سر و کولش بالا رفتن... شدیددددا مامانی و لوس شده  و از  واژه هایی مثل مامانی و مامانم برای صدا زدن من استفاده می کنه... یه وقتا که مرتب حرف  می زنه وسطش می گم راس می گی؟.. حالا دیروز صبح یه چیزی گفتم بهش .. یهو گفت : هاس می گی؟... خلاصه که مرتب در حال بلبل زبونیه... دیشب برده بودیمش پارک یهو یه دخترکوچولو رو دیدیم که سه ماه پیش همونجا دیده بودیمش دو سه هفته بزرگتر از نواست... اون موقع هم قدش بلندتر بود هم خوش سر زبون تر از نوا بود... البته نوا هم اون موقع در حد اون صحبت می کرد ولی بیشتر توی خونه و با من و باباش... مثلا تو پارک خجالت می کشید کمتر حرف می زد... ولی اینبار دیدم نوا دستش گرفت گفت سلام نی نی... بیا بالا... دوستت دارم... خلاصه که کلی روش باز شده بود... دیدم هزار ماشالله بچه ام قدش هم بلندتر شده از دختر کوچولوئه... خیلی هم از قیافه دختره خوشم می یاد اسمش بهارِ..‌... دیگه جوری بود که مامان بهار هم گفت چقدر دخترتون بزرگ شده  دیگه منم در کمال خاله خانباجی گری وقتی اومدیم خونه اسپند دود کردم براش...

فردا نهار هم پدر الف می یاد خونمون.. 

برم دیگه بخوابم زودتر، فردا مهمون دارم مثلا... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد