زندگی به سبک خودمانی

فعلاً شرح حالی از یک عاشقانه ی آرام ِترشِ تمشکی...

زندگی به سبک خودمانی

فعلاً شرح حالی از یک عاشقانه ی آرام ِترشِ تمشکی...

تولد دو سالگی دخترک

سلام 

مدتها بود که ننوشته بودم اینجا... نمی دونم چرا اینقدر تنبلی می کنم من آخه... جمعه ۱۷ آذر برای نوا جشن تولد گرفتیم... جشن دو سالگی اش... تاریخ تولد خودش اواخر صفر بود و همزمان با شهادت ها‌.. بنا شد هفته بعد بگیرین که زندایی بابای الف فوت کردند(روحشون شاد) و بابای الف رفتند اصفهان... کلن فامیل الف اینا مخصوصا پدری روابط فامیلی گرررم و نزدیکی دارند با هم و اینجور مسائل خیلی متاثرشون می کنه... خلاصه که ما هم تولد رو انداختیم دو هفته دیرتر.. بنا شد تو این فاصله من و نوا بریم شمال.. البته رفتنا با الف رفتیم و بعد چند روز اون برگشت و ما موندیم .. چهارشنبه هم با مامان بابا و خواهر اومدیم کرج و جمعه تولد بازی کردیم... نوا بسیاررررر شیرین زبان شده و رسما سخنرانی‌ می کنه دیگه... از ۱۹ ماهگی که کم کم شروع کرد شعرای طولانی رو با ما خووندن متوجه شدم حافظه اش تو شعر و اینا خیلی خوبه و بعد یکی دو بار خووندن شعر و کتاب فوری بخش زیادی از شعر و از بر می کنه... امروز یه کار بامزه کرد برده بودمش حموم... معمولا وقتی تو حموم رو سرش اب می ریزم با ناراحتی می گه منو نشور منو نشور.... منم هر بار یه قصه می گم که می می نی با مامانش رفته بود حموم هی گفت منو نشور منو نشور... بعد که اومد بیرون رفت پیش دوستاش که بازی کنه ولی اونا باهاش بازی نکردند و گفتند تو بو می دی... می می نی هم ناراحت شد و اومد به مامانش گفت منو بشور من می خوام تمیز باشم.... خلاصه امروز که حموم بودیم عروسک خوکش رو هم اورده بود ... تو وان نشسته بود بهش گفتم خوکی رو بشور براش قصه بگو... یهو دیدم خیلی شیک داره قصه می می نی رو تعریف می کنه براش... دیگه کلی قربون صدقه اش رفتم...

راستی چند وقته یه پیج تو اینستاگرام باز کردم برای عکاسی در منزل یه مدت خوب فعالیت می کردم ولی یهو وزارت بهداشت یه آزمون گذاشت برای جذب نیرو... حالا تو کل کرج فقط یه دونه مهندسی پزشکی می گیره اونم مفاد آزمون همه از گرایش بیوالکتریک که با گرایش من ۱۸۰ درجه متفاوته... از اون روز هی نی گم اول برا آزمون بخوونم برای عکاسی وقت هست... حالا نه برای آزمون می خوونم نه واسه عکاسی وقت می زارم  

آزمون ۱ دی برگزار می شه... آزمونو بدم دیگه بهانه ای ندارم فورسم رو می زارم رو عکاسی... باشد که رستگار شویم...

پ.ن. همین حالا دیدم تو پست قبلی در مورد عکاسی و اینستا نوشته بودم... ها ها ها... حافظه که نیست  کامپیوتره 


اجازه بده..

سلام

نوا رو پامه دارم می خوابونمش... این روزا وقتی می زارم رو پام گردن درد می گیرم... حالا چه ربطی داره نمی دونم ولله... اخیرا تصمیمم برای کسب درآمد از طریق عکاسی رو جدی تر کردم فعلا یه پیج تو اینستا گرام ساختم و یه کارت طراحی کردم که هنوز فرصت نشده بدم چاپش کنن... دوس داشتم هم عکاسی کودک انجام می دادم هم پرتره ولی فعلا رفتم تو فاز کودک... با نور طبیعی....

برای اسم آتلیه هم چندین روز فکر کردم  و اخرش گذاشتمش نوآرت... هم به فارسی معنی داره هم به انگلیسی... کلن به نظرم اسم هر چیزی و هر کاری باید بهش بیاد باید معنی مرتبط داشته باشه و با هویت باشه... ان شالله خدا کمک کنه و کارم بگیره... فعلا که دارم عکسای قبلیم رو ادیت می کنم و تو پیج می زارم... راستی حدود یه ماه پیش هم از نوه همسایه عکاسی کردم اون موقع سه هفته اش بود... تجربه خیلی خوبی بود عکاسی نیوبورن و واقعا عکسای قشنگی شد... 

از بس هم پای لب تاپ نشستم بابت ادیت پشت و گردن نمونده برام  

از این روزای نوا بگم که بسیاررر شیرین زبون شده و کلمات قلمبه سلمبه می گه... از قبیل خواهش می کنم.... اجازه بده.... بفرما.... لطفا....

دیروز خونه دایی فرهاد بودیم (دایی الف).... دایی بزرگه الف و خانمش از آمریکا اومدند و خونه دایی فرهاد مستقر شدند مامان و بابای الف هم اونجا بودند ما هم عصری رفتیم و خدااا داند که پدرمون دراومد تو ترافیک اتوبان کرج تهران ... خونه شون تهرانسره...  نوا بسیار شیرین بازی دراورد اونجا و دل از همه برد... بغل آقایون نمی رفت ولی کلی به خانما حال داد و باهاشون دوست شد و شیرین زبونی کرد.... زن دایی مهربون هم بدای من و نوا لباس اورده بود... دستش درد نکنه خیلی هم خوشگل و باسلیقه اند لباسا... نوا هم همونجا پوشید و دیگه از تنش درنمی آورد... دیگه موقع شام با کلی ترفند لباسشو عوض کردم که کثیف نشه....

الانم شروع کرده هی می گه مامان هنگامه دوست دارم دوست دارم.... دِ بخواب بچه نصفه شبی... 

کلافگی

سلام

امروز کلاس فتوشاپ داشتم... نوا پیش خواهر موند... یکم افکارم به هم ریخته است... هم اینکه الف نیست و رفته اثفهان... هم نوا خیلییی خیلییی نق می زنه و هر لحظه به من می چسبه... به هیچ عنوان حاضر نیست خودش با اسباب بازیش بازی کنه و یکم سرگرم بشه... هم دپرشن تو خونه موندن و .... و هم یکسری مسائل دیگه که خیلی دوست ندارم اینجا در موردش بنویسم... ای خدای بزرگ و مهربون که خوب می دونی تو دلم من چی می گذره... کمکم کن که آرو م شم و فکرم کمی آزاد بشه.. خیلی خسته و کلافه ام این روزا....

عروسی تو عروسی

سلام

امشب عروسی یکی از پسر عمه های الف... تو اصفهان... پنج شنبه هم عروسی یه پسرعمه دیگه اشه... الف ظهری با اتوبوس رفت  اصفهان... من و نوا بنا بود چهارشنبه با هواپیما بریم چون من فردا عصر کلاس دارم ولی از اونجایی که جمعه عروسی دختر دایی منه و یه جورایی باید جمعه صبح برمی گشتیم دیگه رفتن ما کنسل شد و بنا شد الف ماشین نبره و جمعه صبح هم با اتوبوس بیاد... خواهر هم سر ظهری رسید که پیشمون باشه و ان شالله چهارشنبه مامان اینا می یان... در یک اقدام ضربتی یک ساعت بعد از اومدن خواهر رفتم ارایشگاه...

چند شب پیش یه سر رفتیم خونه یکی از دوستای همسر که تازه دو ساله ازدواج کردند... خانمش خیلی خوب و خوش برخورده و نوا کلی باهاش دوست شد..‌ اسمش نرگسه و نوا همش می گفت مرگس جون بیا بازی کنیم... یه ساعتی نشستیم و بعدش همگی رفتیم پارک و نوا اونجا کلی بازی کرد... اخرش چند تا مینی ساندویچ واسه خودمون گرفتیم و من واسه نوا آش گرفتم که یکی دو قاشق خورد و بعدش گیر داد که قاشق خودمه خودم بخورم... خلاصه قاشق و گرفت و یکم خورد و یه عالمه مالید به لباسش... بعدش طبق معمول همیشه شروع کرد دراوردن لباسش و هی گفت در بیار دربیارررر... دیگه مجبور شدیم بلوزش و در بیاریم و با یه شلوارک و تن لخت بدو برگشتیم تو ماشین...

دوس داشتم حالا که الف نیست بگم دختر خاله ام و پسرکش هم یه روز نهار بیان سه تایی با خواهر دور هم باشیم و بچه ها هم بازی کنند... ولی از اونجایی که شوهرش هر جا دخترخاله بره اونم بیاد فعلا دو به شکم... خو دلم می خواد دخترونه خلوت کنیم... ولله... 

حالا ان شالله ببینیم چی پیش می یاد...


عروسک من...

سلام

چند شب پیش رفته بودیم بیرون یه مغازه اسباب بازی فروشی  کوچیک دیدیم که از این کوله های بچگونه داره که روش عروسکیه... یه مدت دنبالش بودم که برای نوا بخریم... رفتیم تو داشتیم مدلاشو بررسی می کردیم... مغازه چون کوچیک بود از همه جاش استفاده شده بود و اسباب بازی چیده بود... در ورودی هم که به داخل باز می شد پشتش یه سری قفسه بود با عروسکای ریز و کوچولو... نوا از اینور در هی می گفت علوسک علوسک بده... ما هم اولش با کوله سرشو گرم کردیم ... داشتیم بین گزینه های موجود بررسی می کردیم که دیدیم یهو در و کنار زد و رفت پیش اون قفسه ها، به سرعت برق یکی از عروسکا رو برداشته بود... تا اومدم بهش بگم بزار سر جاش شروع کرد تند تند خووندن: علوسک من... چشماتو با کن...  خیلی صحنه با نمکی بود... خندمون گرفته بود و از طرفی می خواستم عروسک و ازش بگیرم بزارم سر جاش اونم در حالی که محکم گرفته بود دستش دوباره می خووند علوسک من... خلاصه که هر جور بود راضی اش کردم بزاره سر جاش... 

این روزا هی می ره و می یاد می گه: مامان بیا بشین پیش بابا... حالا اگه دو دقیقه با الف کنار هم بشینیم یا محبتی کنیم به هم بدو می یاد خودشو وسط ما جا می کنه ها.... 

جمعه شب رفتیم تولد پسر یکی از دوستای الف... خونشون کرجه... از وقتی دخترک به دنیا اومده باهاشون رفت و امد داریم... اسم پسرشون نیکان که دو ماه و نیم بزرگتر از دخترکه... نوا هم دویش داره و بهش می گه نیکون... اخرای تولد یهو نیکان با اسباب بازیش زد به پشت نوا... نوا هم یهو گریه اش گرفت... حالا از اون موقع اومدیم خونه می گه نیکان زدم..  فداش بشم که بعدش می گه بیم نیکان بازی کنیم...